به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو دربیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچ چی رو نمیکرد، همیشه به فکر خودش بود. تا می تونست راه میرفت، کوچه پس کوچههای خلوتر دوست داشت، در خانه های خالی را میزد، از خیابانهای شلوغ میترسید، از جاهای دیدنی فراری بود. خیال میکرد رحم و مروت تنها در خرابهها پیدا میشه. خسته که میشد مینشست، و وقتی مینشست، بدترین جاها مینشست، زیرآفتاب، وسط کوچه، پای تیرچراغ، کنار تلزبالهها، جایی که تنابندهای نبود، جنبندهای رد نمیشد و بو گند آدمو خفه میکرد. دیگه حاضر نبود جُم بخوره، ساعتها تو خودش کنجله میشد و حرکت نمیکرد، پشت سرهم ناله میکرد که چرا هیشکی از اون جا رد نمیشه، چرا کسی به داد ما نمیرسه، بعد، بعدش خواب میرفت، خواب که میرفت صداهای عجیب و غریب در میآورد، به خودش میپیچید. بیدار که میشد، منو به باد فحش میگرفت، که چرا بیدارش کردهم، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمش شده، دلش مالش میره. و من هیچوقت هیچ چی نمیگفتم. نمیگفتم که من کاری نکردهم، گناهی ندارم. یه هفته تمام همه جارو گشته بودیم، هیچ جا آرام و قرار نداشتیم، اگه ته مانده غذایی به دستمون رسیده بود، بیشترشو بابام بلعیده بود و بعدش بالا آورده بود. و هی به من و دنیا فحش داده بود که چرا بالا میاره، چرا هیچچی تو دلش بند نمیشه، انگار که همهش تقصیر من یا تقصیر دنیا بوده. اگه رهگذری، پیرزنی، یا حتی بچهای، چند سکهای به من یا به ما داده بود، همه را از چنگم درآورده بود و برای خودش سیگار و قرص نعنا، یا نبات خریده بود، همهرو خودش بلعیده بود و هیچ وقت بهم نداده بود. شبها مجبورم میکرد بالاسرش بشینم تا خواب بره، و صبحها با لگد بیدارم میکرد. این بود که دیگه کفری شده بودم، جانم به لب رسیده بود، و ویرم گرفته بود که تلافی کنم، بلایی سرش بیارم، لجشو دربیارم و تن و بدنشو بلرزونم. اما من که نمیتونستم بابامو بزنم، یا فحشش بدم، بلدم نبودم که ناله کنم، خرناسه بکشم، تو خواب حرف بزنم، وسط کوچه چارزانو بشینم، بالا بیارم. پولم نداشتم که آب نبات و قرص نعنا بخرم و بخورم و به او ندم. و نمیدونستم که چه جوری کفریش بکنم. بلندتر فوت کردم، بازم چیزی نگفت، جلوتر زدم و تندتر کردم، خبری نشد. اونوقت شروع کردم به خوندن، آوازخوندن، آواز که نه، همین جوری قدمهامو میشمردم، راه رفتنمو میشمردم: «هیجده، نوزده، بیست، ای خدا زهرا یار ما نیست، هیجده، نوزده، بیست، ای خدا زهرا یار ما نیست.»