تمام مدتم حواسم به کاغذدیواری است، البته آنقدر عقلم میرسد که دیگر هیچ حرفی از آن به دیگران نزنم.
چیزهایی در دل آن کاغذ هستند که هیچکس جز من آنها را نمیبیند و شاید هیچوقت هم کسی آنها را نبیند.
پشت آن طرح بیرونی، اشکال تاری هستند که هر روز واضح و واضحتر به چشم میآیند.
اشکالی ثابت که بیشمارند.
شبیه زنی است که دولّا شده و پشت طرح بیرونی پاورچینپاورچین راه میرود. هیچ از تصورش خوشم نمیآید. با دیدنش از خودم میپرسم که پس جان کِی مرا از این اتاق میبرد؟