در انتهای تاریک و مبهم خیابان مردی در باد داشت میرفت. شبحی از هیکل یک مرد که بالای بلند و سیاهش با تاریکی سرد شب در هم آمیخته بود و چون مهی سرد و رقیق در حال فرو مردن بود. مرد نمیرفت. نمیخواست که برود. شاید اگر اندک رمقی داشت مقاومتی هر چند ناچیز از خود نشان میداد، اما معلوم بود که این باد بود که داشت او را با خودش میبرد. باد بیاذن و اجازه مرد داشت او را با خود میبرد. معلوم نبود به کجا. آنچه معلوم بود رفتن بیمقصد مردی تنها بود در سکوت شبی سرد و تاریک. مرد شانههای لاغر و تکیده را خوابانده و گردن باریک و استخوانیاش را در یقه فروبرده بود و خاموش و سر به زیر تسلیم قدرتی نامرئی شده بود. شبحی تاریک و سیاه که میرفت تا در تاریکی غلیظ شب در انتهای راه بیپایان محو شود. زن با دهانی باز و چشمانی جستجوگر و بیرونزده در حالی که هیچ کاری جز این از دستش برنمی آمد، از پشت سر، رفتن مرد را تماشا میکر.د صدای فریادش که از پشت سر شیونوار مرد را صدا میزد در غوغای بیانتهای باد محو شده بود و شاید آن صدایی که در همه جا در تمام شهر پیچیده شده بود صدای زوزه باد نبود، بلکه صدای شیون زن بود. صدای شیون زنی تنها در طلب مردش که در مقابل چشمانش میدید دارد میرود. مردش در باد و با باد دارد میرود و در تاریکی و سکوتی گنگ و مبهم محو میشود بیآنکه از او کاری ساخته باشد. زن با دهان نیمه باز و دستی که به سوی مرد در حال رفتن، دراز مانده بود در ابتدای خیابان و بر لبه تاریکی ایستاده بود. دست پرتمنایش که برای نگه داشتن مرد دراز شده بود در فاصلهای بسیار دور از مرد در هوا معلق مانده بود و چیزی جز هوای سرد و بیجسم در چنگ زن باقی نمانده بود و شیونی که زوزه کشدار باد مجال آن را نداده بود تا فاصله گلو تا دهان باز مانده را طی کند و همچنان در گلو مانده بود، شاید برای همیشه...