پهلوانی دل شکسته در لباس سبز پاسداری مقابل زنان و مردان یک شهر ایستاده بود و با جمله جمله اش آنها را امیدوار به یافتن فرزندانشان و ما را نگران از دست دادن فرزندمان میکرد با طنین تک تک کلماتش انگار صدای شکسته شدن کمرم را می شنیدم و با تماشای قد و بالای رشیدش ویرانی تمام آرزوهای پدرانه ام را می دیدم چه نقشه ها که من و مادرش برای آینده او در سر نپرورانده بودیم و چه خیالها که برای خوشبختی عروس و نوه های مان نداشتیم. عروس و نوه هایی که تصویر مبهم اما دلنشین شان با حرف های آخر علی رضا داشت محو میشد
صدایش دوباره در گوشم پیچید داشت آیه ای از قرآن را تفسیر می کرد تا بعد از آن از همه حلالیت بطلبد.
امیدوارم در این لحظات آخر اگر کسانی از ما بدی دیده اند با گلایه ای دارند. حلال مان کنند. ما هم اگر از کسانی بدی دیده ایم. حلال شان خواهیم کرد.
مات و مبهوت مانده بودم علی رضای من چه زود بزرگ شده بود و با چه شتابی به سوی آینده روشنی که سرخی اش چشم دلم را خون کرده بود. بر می کشید.