نور آفتاب سطح سبز برگها را پر از پولکهای طلایی رخشان کرده است و صف طولانی برگها ریسههایی براقاند که سراسر باغ را آذین بستهاند. پدر توپم را به هوا پرتاب میکند و مرا بهدنبال خود وسط باغ میکشاند. وقتی هر دو با صورتهای گلگون به نفسنفس میافتیم و میایستیم. دهانش را به گوشم نزدیک میکند و کلمههایش را، که نه دستوریاند نه خواهشی، درون نفس گرمش میپیچد و آنها را به هزارتوی گوشم میدمد:«فراموش نکن که نباید هرگز به دیوار نزدیک شوی! پشت هر دیوار، دیواری بلندتر است.»