حدیث و مهدی، چندی قبل از آنکه دلار بار دیگر نجومی بالا بکشد، آنقدری برای عوض کردن خانه پول جمع کرده بودند که با اعتماد به نفس در دفترهای مشاور املاک بنشینند و با سر افراشته بگویند دنبال خانهاند. قبلتر، همینکه املاکیها میفهمیدند پولشان چقدر است جوری نگاهشان میکردند که سرخ میشدند و شرشر عرق میریختند. اما تا همه چیز آمد روبه راه شود دلار دوباره چنان بالا کشید که خانه شروع کرد به گران شدن. پولی که جمع کرده بودند مثل بهمنی که یکباره بشود یک گلوله برفی کوچک دیگر به هیچجا حساب نمیشد.در همان خانه تنگ و تاریک و کلنگی حوال مجیدیه ماندگار شدند. گاهی کاهلانه و نه چندان جدی به مهاجرت فکر میکردند. نمیدانستند چطور باید بروند. فرودستتر اگر بودند چیزی برای از دست دادن نداشتند؛ با قایق میزدند به کانال مانش یا هر راه آبیای که پا میداد، یا غرق یا گرفتار میشدند یا به ارض موعودی میرسیدند. فرادست هم اگر بودند یا قدری دست به دهانتر، آبرومند سوار طیاره میشدند و میرفتند. آنها اما در بدترین و خطیرترین و لغزندهترین نقطه طبقه متوسط گیر کرده بودند.