آرش که جان بر سر تیر نهاد، سران و سرزمینی دلآشوب حریم و حرمت ایرانزمین شدند؛ این خاک اما اسطورهخیز است. آرشها سر به خاک نهند، آذرها پا در رکاب میکنند. او آذر است از تبار آتش، آتشی که جان میگیرد تا زشتیها و پلشتیهای چنبرهزده بر قلبها را بشوید و به هرم نفسهایش یخهای زمستانی هزار ساله را آب و دگربار حیات مهر را جاری کند. او وارث آتش است و میداند که مجالی بر آه کشیدن و گوشهی عزلت گزیدن نیست؛ چرا که زین پس او را جانهاییست که باید پاس بدارد وگرنه به چنان دردی دچار خواهد شد که هیچ آهی آن را تسلی نبخشد. او باید از سقفهای آوار شده و داغهای گلوگیر و بغضهای گریبانگیر گذر کند؛ باید مرگها و زخمهای سایهافکنده بر تقدیرش را پشت سر نهد. او را زین پس رسالت پناه شدن بر دوش است و باید درد را به اندیشه چاره کردن بیاموزد؛ او باید در وانفسای ناامیدیها قوت قلب یاران بودن را فرا گیرد.