میمون فریاد زد: «میخوام ماهی بگیرم... میخوام ماهی بگیرم...»
لکلک گفت: «اینقدر سر و صدا نکن! داری ماهیها را فراری میدهی!»
روباه رفت کنار تخته سنگی لم داد و با خودش گفت: «روباهها که ماهی شکار نمیکنند... آنها فقط از شکار بقیه سهم خودشان را برمی دارند.»
و به صدای قار و قور شکمش گوش داد.
تا ظهر خیلی مانده بود. امّا راکون و میمون و روباه حسابی گرسنه شده بودند. راکون چنگ زد توی شنهای ساحل و چند تا صدف درآورد و آنها را شست و گفت: «صدف گرفتن از ماهی گرفتن آسانتر است.... بهتر است قبل از ماهیگیری کمی صدف بخوریم.»
لکلک که تا آن موقع فقط توانسته بود چند ماهی خیلی کوچک شکار کند، ماهیها را بدون اینکه به کسی نشان بدهد خورد.
میمون دست از پرتاب کردن سنگها برداشت و جیغ زنان گفت: «سخته... ماهیگیری خیلی سخته...سخته!». روباه گفت: «من اگر گرسنه نبودم، میتوانستم ماهی بزرگی شکار کنم.» لکلک منقارش را از آب بیرون درآورد و گفت: «من جایی را می شناسم که پر از قورباغه و خرچنگ است... اوّل برویم آنجا ناهار بخوریم، بعد برگردیم اینجا و ماهی شکار کنیم.»
راکون صدف خالی توی دستش را زمین انداخت و گفت: «قبول».
میمون سنگهای توی دستش را زمین انداخت وگفت: «قبول... قبول»
روباه دم قرمز دور خودش تاب خورد و گفت: «از طرف ما هم قبول»
لکلک پرید و جلو رفت و بقیه دنبالش دویدند.