آنها با پاهای باز و پشت به دیوار جلوی همدیگر روی زمین نشسته بودند. هوا بوی نوشیدنی قوی و مزخرفی را میداد که با خودشان آورده بودند تا موقع نگهبانی خوش بگذرانند. کاتسا لگدی انداخت و به شقیقه ها و گردنهایشان ضربه زد. چهار مرد، حتی قبل از آنکه حیرت در چشم هایشان معلوم شود، روی زمین افتادند.