بدترین اتفاقی که میتوانست در هملاکسرکل رخ دهد، در حیاط ایثن مارش رخ داد. در یک شب گرم تابستان، ایثن مارش ده ساله و بهترین دوستش در چادری که بر روی چمنهای تازه کوتاه شدهی محلهای آرام در نیوجرسی برپا شده بود، به خواب رفتند. صبح ایثن تنهایی از خواب بیدار شد. در طول شب یک نفر چادر را پاره کرده و بیلی را ربوده بود، او دیگر هرگز دیده نشد.سی سال بعد اتفاقات مرموز ایثن را بر آن داشت تا درباره وقایع آن شب تحقیق کند. تحقیقاتی که او و همسایگانش را به هم پیوند داد و او را به جنگلهایی کشاند که هملاکسرکل را احاطه کرده بود. جنگلهایی که بیلی ادعا میکرد در آن هیولاها و ارواح پرسه میزنند.هر چه ایثن به حقیقت نزدیکتر میشد بیشتر به این نتیجه میرسید که جنگلهای ساکت و آرام و محلهشان جای امنی نیست و گذشته همچنان در پی تسخیر آینده است.