ماجراهای این رمان در قرن بیستم هنگام حکمرانی فاشیسم بر ایتالیا، پیرامون رابطه عاشقانه یک هنرمند مجسمهساز که به طبقه کارگر تعلق دارد و یک زن اشرافزاده اتفاق میافتد
داستان مجسمهسازی بهنام میکل آنجلو ویتالیانی (همنام میکل آنجلو بوناروتی یا همان میکل آنژ) را در ایتالیای سالهای بین دو جنگ جهانی روایت میکند. آندرهآ در این کتاب، به تاریخِ سیاسی ایتالیا و ساختای طبقات اجتماعی از جنگ اول جهانی تا ۱۹۸۰ میپردازد، ظهور فاشیسم و موسیلینی را بهعنوان پدیدهای تدریجی در زندگی روزمره بیان میکند، به توصیف فمینیسم، هنر و حمایت از هنرمندان میپردازد و در این میان، سیمای زنی بهنام «ویولا» را ترسیم میکند که برای آزادیاش میجنگد. آندرهآ از خلال زندگی این دو قهرمانِ بهیادماندنی، کتابی بینظیر خلق کرده است؛ قهرمانانی که همچون ستارههایی درخشان اما چشمکزن در آسمانِ تاریک قرن بیستم، میدرخشند.
بخشی از کتاب
"همه چیز را به پدرم مدیون بودم، به زمان بسیار کوتاهی که در کنار هم روی کرهی زمین گذرانده بودیم. گاهی مرا به بیتفاوتی متهم میکردند، زیرا زیاد درموردش صحبت نمیکردم. سرزنشم میکردند که او را فراموش کردهام. فراموشی؟ پدرم در هر یک از حرکاتم زنده بود تا آخرین اثرم، تا آخرین تلاشم. مهارتم در کار با ابزار را به او مدیونم. بهام یاد داد که مراقبِ وضعیتِ نهاییِ یک اثر باشم، زیرا نسبتهای آن وابسته به نگاه هنرمند است، اینکه از روبهرو به اثر نگاه کند یا از بالا، ارتفاعِ دید هم مهم است. همچنین نور. میکل آنجلو بوناروتی که میدانست مجسمه مریم مقدسِ او در مکانی تاریک قرار خواهد گرفت درحال پرداخت اثر به بازتاب نور روی آن، توجه زیادی کرد. یکی از بهترین توصیهها را هم پدرم به من کرد: «اثر خودت را کامل و زنده فرض کن. در این صورت چهکار خواهد کرد؟ باید لحظه بعد از خلقِ اثرت را در نظر بگیری و بر مبنای آن عمل کنی. یک مجسمه درواقع نوعی بشارت است."