از شنیدن صدای خودش و کلمه «مرگ» قلبش فشرده شد و اشک در چشمهایش لغزید و در عین حال از این که توانسته است چنین کلمه خطرناکی را بر زبان بیاورد و وفاداری خودش را به عشقش به این ترتیب ثابت کند، دلش از احساس غرور و رضایت شیرینی لبریز شد...
گاهی فکر میکنم چراغ شب شعلههای کوری هستند که راهشان را فقط در خیابانهای تاریک پیدا میکنند اگر به چشم هایم شب بند بزنم و در تاریکی سراغت را بگیرم این کار از عهده من خارج است با تو از خیلی چیزها حرف نزدهام حرفهایی که فقط باید به تو میگفتم به واژهها و جمله هایم تردید داشتم هنوز هم دارم. باید از تو میپرسیدم من چه هستم...
از مغازه اوستا گری همیشه بوی دود و لحیم جوشکاری می آید و نفس آدم را تنگ می کند. برای همین از بابا ممد می پرسم. بابا ممد بازارچه به این بزرگی چرا همیشه این جا می شینی؟