ماه مارس بود. هشت روز میشد که بیوقفه باران میبارید. وسط ظهر باید چراغ روشن میکردند و از ساعت سه، شب شروع میشد.
اعصاب سربازرس مگره به خاطر این روزهای سرد و ماتمزا و همچنین ناپدیدشدن پیرزنی انگلیسی که هیچ ردّی از او یافت نمیشد، خرد شده بود.
در چنین شرایطی بود که به دفتر رئیساش احضار شد و خبر یافت که بهزودی مردی با سفارش مستقیم وزیر کشور به او مراجعه خواهد کرد.
آن مرد فوقالعاده چاق که نامی مضحک داشت، صاحب فروشگاههای زنجیرهای قصابی و رئیس چند اتحادیۀ صنفی قصابان فرانسه بود.
او ظرف چند روز، چندین نامۀ دشنامآلود و تهدیدآمیز، با مبدأهایی نامعلوم، دریافت داشته بود که همگی خبر از مرگ قریبالوقوعش میدادند.
او مشخصاً سربازرس مگره را برای رسیدگی به این تهدیدها ـ که در نظرش جدی میآمدند ـ انتخاب کرده بود.
چرا که فردینان فومال، در کودکی در دبستان روستای سن- فیاگر با سربازرس مگره همکلاسی بود.
خاطرات نه چندان دلپذیر مگره از خانوادۀ فومال، پدری که قصاب نادرستی بود و مادری که در پاکدامنیاش تردید میشد، ناگهان در ذهن او زنده شد.
آیا مشکل «فردینان چاقالو» را باید جدّی میگرفت و برای حفاظت از او اقدام میکرد؟ و یا اجازه میداد تأثیر سوابق و خاطرات نامطبوع گذشته، او را از انجام وظیفهاش باز دارد؟
چه حوادثی رقم خورد که در مگره احساس ناکامی پدید آورد؟
در خانۀ بزرگ و گرانقیمت، ولی بیسلیقه تزیینشدۀ فومال چه حال و هوایی حاکم بود؟ فردینان در خفا به چه کسی دل سپرده بود؟ سربازرس گام به گام به پاسخ این پرسشها دست مییابد.