وقتی این کتاب را نوشت هنوز تازه از سی سالگی رد شده ولی خودش خوب میدانست از همه اطرافیانش خوشبختتر بوده. او از میان طبقه کارگر زیر خط فقر ایالات ندار و بیچیز آمریکا برخاسته بود. جایی که هر چه سر میگرداند یا اعتیاد میدید یا روابط پر آسیب و خانوادههای از هم پاشیده. کافی است خودمان را جای او بگذاریم و تجسم کنیم ده سالهایم و مادری که از زور مصرف توی حال خودش نیست کنار بزرگراه کتکمان زده و با تهدید به قتل سر به دنبالمان گذاشته و در این دم فقط پلیس میتواند نجاتمان دهد. سرنوشت بچهای از این دست معلوم است و به راه والدینی خواهد رفت که از یکی سایهای را بر سر دارد و از دیگری شبح تهدید.
اینجا دستی از آسمان آمد. دو دست. مادربزرگ و پدربزرگی که یک بند به او میگفتند آدم خوبی است و باید حواسش به خودش باشد. درس بخواند و آدمی شود که هست. از همان دم نخستین به او حس ارزش دادند و دست زیر بالش گرفتند و این همان بختی بود که در خانهاش را زد.
بختی که قدرش را اینگونه دانست که چنین کتابی را از زندگی خودش بنویسد و به آنها تقدیم کند. یک دهه بعد بخت همچنان با او یار بود و الان پایش به کاخ سفید رسیده و معاون ریاست جمهوری ایالات متحدهی آمریکاست.