لای پنجره باز بود. از همان روزنه نسیم ملایمی میوزید و پرده ی حریر اتاقم را به بازی گرفته بود. شب پره ای هم میهمانم شده، گه گاه در فضای اتاقم چرخی میزد خسته که میشد گوشه ای می نشست. دم غروب بود غم انگیزترین غروب زندگیم... ساعتی پیش بود که برخلاف تصورم، مهر سکوت مدتها تعلق خاطر، شکیبایی و علاقه مندی خاموش شکست... تن صدایش مثل همیشه بود همان طور محترمانه و مهربان؛ اما لحن غمگین آخر کلامش خط بطلان کشید بر هر چه بود و نبود... هنوز صدای محسن در گوشم زنگ میزد: " اگه تن به خواسته و اصرار مادرم دادم و امشب میرم خواستگاری، خدا میدونه که از سر عشق نیست. محض مصلحت به این وصلت رضا دادم و بس."