مامان قصهگویی کرد و من و حسنا، پشت پرده، برای حرکت دادن عروسکها کمکش کردیم.مامان داستان حضرت یوسف(ع) را تعریف کرد و گفت که یوسف در کودکی، به خاطر برادرانش، از خانوادهاش جدا شد و دور از خانواده بزرگ شد. اتفاقهای خیلی زیادی برایش افتاد.بعد فرمانروای کشور مصر شد. آنوقت خشکسالی سختی شد و برادران یوسف پیشش آمدند تا کمک بخواهند. ولی تا مدتها او را نشناختند...