هیچ فاصله ای آن قدر زیاد نیست که موسیقی نتواند آن را پر کند.
جویی بیشتر از هر چیزی در دنیا دلش میخواهد ساز بنوازد و با کسی درباره موسیقی حرف بزند اما او برای چنین کاری زیادی خجالتی است پس بیشتر وقتش را صرف نشستن روی تپه پشت خانه اش و خیال پردازی میکند او آن تپه را متعلق به خودش میداند.
اما روزی که طبق عادت به تپه سر میزند میبیند یک خانه درختی آنجا سر برآورده که به طرز عجیبی هم شبیه سفینه فضایی است.
جویی عصبانی میشود آن تپه تنها جایی است که میتواند خودش باشد و حالا مهاجمی آن را اشغال کرده است. تصمیم می گیرد تپه اش را پس بگیرد اما مهاجم دختری عجیب و مرموز است؛ دختری که انگار از دل قصه های پریان آمده و حالا مشغول ساختن دنیایی خیالی و راز آلود است.
جویی در عین حال که آماده جنگ برای پس گرفتن تپه اش میشود. واقعاً هم کنجکاو است که این دختر را بشناسد، شاید او همان کسی است که جویی را از تنهایی خلاص میکند همان کسی که میتواند با زبان موسیقی با او ارتباط برقرار کند.