ما را به صف کردند چشمها و دستهایمان را بستند و سربازها روبه رویمان به صف شدند. نشانه .رفتند انگشتشان روی ماشه بود که اشهدم را خواندم و خاطرات زندگی ام را مثل کتابی مرور کردم پدر و مادرم همسر و دخترم را در نظر آوردم امام حسین (ع) را صدا زدم که دستور شلیک صادر شد عجیب بود که هیچ دردی ..نداشتم وقتی چشم باز کردم دیدم زنده ام.