پاتریشیا برای اولین بار وارد کلبه ی متروکه ی پدربزرگش شد. زیر تخته های کف اتاق یک ساعت پیدا کرد؛ ساعتی که رویش نوشته بود: «برای پاتریشیای عزیزم با عشق فراوان؛ از طرف ویلفرد. عقربه های ساعت تقریباً ساعت دو را نشان میدادند، یعنی همان زمانی که ساعت مچی اش نشان میداد ولی ساعت کار نمی کرد.
وقتی کوکش را سه بار چرخاندٍ، ساعت زنده شد.
پاتریشیا از کلبه که بیرون آمد دو پسر و یک دختر نوجوان را دید همان هایی بودند که در عکس های قدیمی دیده بود، دایی ها و مادرش.
تو هم دلت میخواهد ببینی مادرت در چه محیطی بزرگ شده؟ بله، اما نمیتوانی؟
با خواندن این کتاب میتوانی به حال وهوای دختری که این امکان را داشته پی ببری. شاید حسی مشترک داشته باشید..