سریع ، پاکیزه به زیبایی مرد جوان روی تاب بندبازی از کالبد خود خارج شد. برای لحظه ای ابدی یک باره همه چیز شد. پرنده، ماهی، جونده، خزنده و انسان. اقیانوسی از حروف چاپی بی وقفه و مبهم پیش رویش به نوسان درآمد. شهر آتش گرفت، خلایقی شورش کردند. زمین چرخید و دور شد و وقتی دانست که او هم چنین کرده است، صورت گم شده اش را به سمت آسمان خالی چرخاند و بی رویا، غیرزنده و کامل شد.