ایستادهام جلوی آیینه و زیپ لباس صورتیام را کشیدم بالا. مامان دوخته بود برایم. لپهایم رنگ لباس شد. ازش خوشم آمد. چرخیدم دور خودم. دامن دایره زد و رفت بالا و پاهای تپلم توی آیینه پیدا شد در اتاق بسته شد و بابا آمد توی آینه. نگاهش مثل همیشه نبود....
شاه ایران آغامحمدخان، سرخوش و شوخوشنگ از میان آب گرم و مطبوع خزینه برخاست بیرون زد و در فضایی راحت دور خودش چرخید و رندانه رقصید. نزدیکان با دیدن او یک آن یاد دوران نوجوانی و جوانیاش افتادند که چهره و پیشانیبلندش چشم هر بینندهای را خیره میکرد....
کاغذ را برمیداری که باز توی دستت جان جان میکند تا با باد برود، یا باد میخواهد دستی دستی آن را ببرد. ممکن است این کاغذ از دست هر یک از این آدمهای توی محوطهی همین رستوران بین راهی افتاده باشد. همین آدمهای پراکندهی اطراف، یا مسافر هر کدام از آن اتوبوسها....