دقیقهای به وضعیتی که در آن گرفتار شده بود، به نظرش رسید میلیونها قاتل حرفهای بر تک تک سلولهای خونیاش سوار شدهاند و در سرتاسر قلمرو بدنش تاختوتاز میکنند.
میایستم پای پنجره. آسمان، آنسوی این اتاق، پشت این دیوارهای قطور گچی، آن سمت کلهی محدود و فکرهای کوتاه من، وسیع و روشن است و رنگی فروتن دارد، بدون لکهای ناجور یا خطی ناهموار، بیوزن، بینیاز، خاموش.