سه روز بعد گفت «مرجان، می آی بریم سینما؟ سینما فرهنگ تارکوفسکی گذاشته لامصب». از اتوبوس پیاده می شوم، یک پسر افغان کنار مأمور ایستاده که صورتش را می بینم، صدایش را نمی شنوم، ولی دارد حرف می زند. از حالت مغولی چشم هاش می فهمم که افغان است. در بیرجند که زندگی کنی، به خوبی افغانی را از ایرانی تشخیص می دهی. نکند این ها فکر کرده اند من هم افغانم؟ مأمور به در ورودی پاسگاه اشاره می کند؛ دری سبزرنگ و آن قدر بزرگ که کامیون هم از آن رد می شود. زنی دم در تحویلم می گیرد و به داخل ساختمان اشاره می کند. گیج و خواب آلودم. احتمالا نزدیک نماز عصر است. شاید هم اذان داده اند و من خواب بوده ام. داخل ساختمان راهرو درازی است با درهای کرم رنگ.