ماجرا در دوسلدورف آغاز میشود، جایی که تنما جراح مغز و اعصاب برجستهای از ژاپن تصمیمی اخلاقی میگیرد که زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد: او جان پسری بینامونشان را نجات میدهد، نه سیاستمداری قدرتمند را. این انتخاب، که در لحظهای انسانی و اخلاقی به نظر میرسد، به زنجیرهای از وقایع هولناک منجر میشود، چراکه آن پسر، یوهان، بعدها به هیولایی مرموز و بیرحم بدل میشود -چهرهای سرد و فریبنده که شر را نه فقط بر بدن، بلکه بر روان و هویت افراد میگستراند. اوراساوا داستان خود را با ظرافتی سمفونیک در دل اروپای زخمخوردهی پساجنگ سرد میتند - از آلمان تا جمهوری چک و فراتر از آن - جایی که یتیمخانهای وحشتناک به نام 511Kinderheim، آزمایشهای روانشناختی، توطئههای پنهان، و زخمهای تاریخی، همگی با ساختاری روایی دقیق درهم میآمیزند. در قلب این داستان، پرسشی عمیق در مورد منشأ شر نهفته است: آیا هیولاها ساخته میشوند یا زاده میشوند؟ یوهان نه یک قاتل صرف، بلکه استعارهای از پوچی وجودی است لوحی سفید که پاکسازی، فراموشی و خشونت، آن را به موجودی تهی و ویرانگر بدل کردهاند. آنا، خواهر دوقلوی یوهان، همچون آینهای شکسته در برابر این هیولا قرار میگیرد بازتابی از بیگناهی در آستانهی گمگشتگی.
در کنار او، تنما به عنوان پادزهر اخلاقی ظاهر میشود؛ پزشکی که با احساس گناه و مسئولیت، سفری بیپایان را آغاز میکند - هم علیه یوهان، هم علیه تاریکیهای درون خود. از منظر بصری، اوراساوا با استفاده از ترکیببندی هوشمندانهی پنلها، برشهای سینمایی و فضاسازی دقیق، تنشی پایدار خلق میکند که مخاطب را تا واپسین صفحه درگیر نگه میدارد. او با ظرافتی شبیه هیچکس دیگر، روایت پیچیدهاش را با شتابی سنجیده، تعلیق، و مکثهایی پرمعنا همراه میسازد