کنار غارهای ساحلی لانهی پرستوها بود.روزهایی که هوا سرد می شد آتش روشن میکرد و در ساحل مینشست و به این غارها نگاه میکرد و غرق در خیال میشد. هر سال لحظهشماری میکرد تا زمان کوچ پرستوها فرا برسد. تا پرستوها دوباره برگردند،لانه بسازند،تخم بگذارند و تخمهایشان جوجه شود...
ابراهیم هم در خیالش هر سال با این پرستوها همسفر میشد و به سرزمینهای دور کوچ میکرد...