لذات فلسفه نظریات ویل دورانت درباره مسائل اساسی زندگی و سرنوشت انسان است. او در این کتاب میکوشد تا به فلسفهای متناسب و هماهنگ با زندگی برسد و درباره مسائلی بحث میکند که این روزها بیشتر به زندگی ما نزدیک است؛ موضوع بحث او انسان است؛ انسان کنونی، یعنی خود ما. او فلسفه را شامل مسائلی میداند که بر معنی و ارزش زندگی انسانی تأثیرگذارند. دورانت در این کتاب به زن امروزی، زیبایی شناسی، خوشبختی، سرنوشت تمدن، فلسفه سیاسی، فلسفه دین و مفاهیمی از این دست میپردازد.
چرا این روزها فلسفه دیگر محبوب نیست؟ چرا فرزندان او، یعنی علوم، دارایی او را میان خود تقسیم کردهاند و خود او را با ناسپاسی و خشونتی جانفرساتر از بادهای سخت زمستانی از در بیرون راندهاند، همچنانکه فرزندان لیرشاه با او کردند؟
روزگاری بود که تواناترین مردان برای جانسپاری در راه فلسفه آماده بودند؛ چنانکه سقراط شهادت در راه فلسفه را بر گریز از برابر دشمنان آن ترجیح داد و افلاطون دو بار جان خود را به خطر انداخت تا دولتی مبتنی بر حکمت و فلسفه تشکیل دهد؛ مارکوس آورلیوس آن را از تاجوتخت خود دوستتر میداشت و برونو بهخاطرِ وفاداری به فلسفه زنده به آتش افکنده شد. روزگاری بود که پادشاهان و پاپان از او میترسیدند و برای جلوگیری از زوال حکومت خود پیروان او را به زندان میانداختند. آتن پروتاگوراس را از خود براند و اسکندریه در برابر هیپاتیا به لرزه درآمد. یکی از پاپان بزرگ با فروتنی درصدد جلب دوستی اراسموس برآمد؛ پادشاهان و نایبالسلطنهها ولتر را از سرزمین خود بیرون کردند و چون تعظیم جهان متمدن را در برابر قلم او بدیدند، از حسد بر خود بپیچیدند. دیونوسیوس و پسرش حکومت سیراكوز را به افلاطون پیشنهاد کردند؛ کمک شاهانۀ اسکندر ارسطو را دانشمندترین مرد تاریخ ساخت؛ پادشاهی دانشمندْ فرانسیس بیکن را تا پیشوایی انگلستان بالا برد و از او در برابر دشمنانش پشتیبانی کرد؛ فردریک بزرگ هنگامی که نیمه شب سرداران پرزرقوبرقش به خواب میرفتند، با شعرا و فلاسفه به شبنشینی میپرداخت و بر نفوذ و سلطۀ جاوید و حکومت بیکرانشان غبطه میخورد.
روزگار درخشانی بود آنگاه که فلسفه همۀ مناطق علوم را زیر پر خود داشت و پیشاهنگ تمام پیشرفتهای علمی و عقلی بود. در آن روزگار فلسفه محترم بود و چیزی شریفتر از دوست داشتن حقیقت نبود؛ اسکندر دیوجانس را پس از خود اولین شخص میدانست و دیوجانس از اسکندر میخواست به کناری رود تا بدن شاهانۀ او آفتاب را از او بازنگیرد. سیاستمداران و صاحبنظران و هنرمندان به رغبت به سخنان آسپازیا گوش میدادند و ده هزار طالب علم راه پاریس را در پیش میگرفتند تا از آبلارد حکمت آموزند. فلسفه آن پیردختر کمرویی نبود که در برجی بسته به گوشهای بنشیند و از زندگی خشن این جهان دوری گزیند؛ چشمان درخشان او از روشنی روز نمیترسیدند. او همواره خود را به خطر میافکند و در دریاهای ناشناس به سفرهای دور و دراز میپرداخت. آیا آنکه روزی یار و ندیم شاهان بود، اکنون میتواند به مناطق تنگ و باریکی که در آن زندانی شده است خرسند شود؟ پرتو رنگارنگ فلسفه، روزی تا تاریکترین گوشههای روح میتافت و آن را گرمی و روشنی میبخشید، اما امروزه بندۀ شرمسار علوم گوناگون و پابند اصول مَدْرَسی شده است. آنکه روزی در مملکت عقل ملكۀ پرکبرونازی بود و خادمان خوشبختش او را میپرستیدند، امروز آنهمه زیبایی را از دست داده و اندوهگین در کنار ایستاده است و مورد توجه کسی نیست.
فلسفه امروز دیگر محبوب نیست، زیرا روح خطرجویی را از دست داده است؛ پیشرفت ناگهانی علومْ مناطق پهناور سابق او را یکی پس از دیگری از دستش گرفته است: «کیهانشناخت» جای خود را به نجوم و زمینشناسی داده است؛ «فلسفۀ طبیعی» به زیستشناسی و فیزیک بدل گشته است؛ و در همین روزگار ما «روانشناسی فلسفی» از تنۀ علمالنفس سابق سر برزده است. او همۀ مسائل واقعی و قطعی را از کف داده و دیگر با طبیعت ماده و سرّ حیات و نشو سروکار ندارد. مسئلۀ اراده که فلسفه دربارۀ آزادی آن در صدها معركۀ فكری وارد شده بود، اکنون در زیر چرخهای زندگی نو خرد شده است. روزگاری بحث در مسائل مربوط به «دولت» خاص او بود، ولی اکنون میدان تاختوتاز مردمی کوتهنظر شده و کسی در آن باب از فلسفه مشورت نمیجوید. برای فلسفه دیگر چیزی جز قلههای سرد مابعدالطبیعه و معماهای کودکانه دربارۀ کیفیت معرفت و مناقشات مغلق در علم اخلاق نمانده است و آنها نیز تأثیری در سرنوشت انسان ندارند. حتی روزی خواهد آمد که این قسمتها نیز از وی گرفته شود و علوم نوینی پدید آید که در این مسائل با خط و اندازه و پرگار بحث کند؛ شاید اصلاً روزی بیاید که دنیا فراموش کند فلسفهای بوده که روزی دلها را تکان میداده و افکار مردم را رهبری میکرده است.