مردی که مردم را شکنجه کرد و همراهانش به خوسه نزدیک میشوند، تفنگی را به سویش نشانه میروند و میگویند پلیس هستند و او بازداشت است.
او را به بیرون اتوبوس هل میدهند و در کمتر از یک دقیقه سوار یکی از ماشینهایشان میکنند و برای همیشه میبرند.
با خود فکر میکنم که آیا در آن لحظهی واپسین خوسه موفق شده است از داخل ماشین برای آخرین بار نگاهی به همسر و فرزندانش بیندازد و آن «تصویر محافظ» را در ذهنش هک کند؟
تخیل افسار گسیختهی احساساتی من دوست دارد باور کند که توانسته است.
دوست دارم باور کنم که خوسه آن تصویر ذهنی را در حافظهاش ماندگار کرده بود. تصوری که در آن ماریا ترسا و دو فرزندش بر روی صندلیهای اتوبوسی که آنها را به مدرسه میبرد، نشستهاند. در تصویر همهی آنها میخندند. هیچ اتفاق ناگواری هنوز رخ نداده است، نخهای فاصله نجات هنوز دست نخوردهاند، و همگی آنها در امنیت هستند. در مورد موضوعی بیاهمیت حرف میزنند، و از آخرین لحظه با هم بودنشان بیآنکه بدانند و اپسین لحظه است، لذت میبرند.
تصور میکنم که خوسه آن شب در کیجان دل مایپو این تصویر را در چشم ذهنش میبیند و بر روی آن تمرکز میکند تا ترسش را کنترل کند. چشمهای خوسه را بستهاند، دستهایش را نیز همینطور. حتماً او را روی زمین خواباندهاند یا شاید همایستاده است روبروی جلادانش. در این تصویر آخر در تاریکی شب کوهستان، تصویر خانواده وییل باراهونا را تصور میکنم و صدای مسلسلهایی را که به سوی سینه یا پشت خوسه آتش میگشایند....