اسب ابری آن قدر رفت تا به یک جای تاریک رسید. مرجان ترسید و به ابر گفت برگردد. ابر اسبی برگشت، اما هر چه رفت به آسمان روشن تابلو نرسید هر چه هم جلوتر میرفت، هوا تاریکتر و سردتر میشد مرجان متوجه شد که گم شدهاند.اسب ابری آن قدر از این طرف به آن طرف رفت تا خسته شد و ایستاد. مرجان با فریاد مامانش را صدا زد، اما جوابی نشنید.