صدای همهمه نزدیک میشود سرم دوباره دلم را شور می اندازد.پله ی آخر و نفسی عمیق توی قاب اتاق نشیمن می ایستم لبخندم را به سختی تمدید میکنم دست به سینه میشومبلند میگویم « سلام خوش اومدینسرها به طرفم برمیگردد نگاهم میکنند ، تک تک و آرام سلام میکنند. با چشم هایشان به صندلی چسبیده اند.خیلی منتظر ورودم به جمع شان بودند ولی حالا دیگر نه صندلی خالی پیدا میکنم و مینشینم مامان با سینی چای از آشپزخانه بیرون می آید.به من نگاه میکند باز همان نگاه ماتش دلم برای این نگاهش میسوزد سینی چای آرام شروع میکند به تکان خوردن.