سعد با دیدن عدنان چشمانش درخشید. خودش را از روی زمین بلند کرد و روی دو زانو و با حالت التماس و زاری گفت: «حمیرا حمیرا را مردانی از اراذل با خود بردند دستان عدنان از شوک این حرف شل شد و آویزان شد ولی ناگهان نگاهش خیره ماند به گردنبندی که روی زمین جلوی سعد افتاده بود.