در اوایل قرن بیستم، نویسندگانی مانند فروید میتوانستند دربارۀ خوشبختی بشر بنویسند و این سؤال را مطرح کنند که با وجود چه شرایطی انسان میتواند خوشبخت باشد. از زمان جنگ جهانی دوم، بهندرت دیده میشود که در هزاران متن منتشرشده در حوزه علوم اجتماعی به مفهوم خوشبختی انسان پرداخته شده باشد. به جای آن، تلاش برای ایجاد علوم اجتماعی «فنی» مد بود، علوم اجتماعی که مجموعهای از رشتههای فرعیِ از نظر علمی قابل احترام را در برگیرد.
در این شرایط خواندن آثار خود فروید لذت خاصی دارد، بهویژه آنگاه که مشکلات اولیۀ مربوط به مقابله با احساساتی که ممکن است در این فرایند ایجاد شوند، به طور رضایتبخشی حل گردند. دیگر اینکه او در مورد علل رنج و خوشبختی انسان مینویسد و به بررسی این موضوع میپردازد که چگونه مردم به دنبال اجتناب از یکی و رسیدن به دیگری هستند. به دلیل تلاش برای مشخص ساختن متغیرهایی که باید مورد توجه جامعهشناسان قرار گیرند و نیز تمرکز صرف بر متغیرهای اجتماعی، نوعی بیمیلی نسبت به متعلقات بدن و غرایز وجود داشته است.