آرام در هجده سالگی احساس کرد که باید تصمیم خود را در انتخاب یکی از دو راه بگیرد. یعنی یا کشیش بشود و یا از آراکسی که از دل و جان به او عشق میورزید، خواستگاری کند.
او پیش از این که سری به خانهٔ وارتابد سرکیس بزند تا دربارهٔ مسائل زندگی خود با وی به مشورت بپردازد، نخست تا مدتی به تماشای مرعش، شهر زادگاه خویش، مشغول شد. مرعش با اینکه ترکان عثمانی گروهی از کردها و چرکسها را «مخصوصاً» به آنجا منتقل کرده و نشانده بودند، شهر خوبی بود. این اقوام و ارمنیان نزدیک به چهار قرن در کنار هم در صلح و صفایی نسبی زیسته بودند و به اعتقادات مذهبی یکدیگر که مغایر با هم بود تا حدی احترام میگذاشتند. آرام با لذتی درونی به اذان مؤذن که مسلمانان را به ادای فریضهٔ نماز در مسجد فرا میخواند، گوش میداد.
وارتابد از پشت پنجرهٔ اتاقش چشمش به آرام افتاد و با تماشای حالت متفکر و گرفتهٔ او لبخندی بر لب آورد…
رمان ستودهشدۀ غروب فرشتگان تأییدکننده حق دفاع و احترامی است که اقلیتهای نژادی یا مذهبی هر کشور برای حفظ هویت یا اعتقادات خویش قائل هستند.