یک بار پیری سال خورده را دیدم که برایم ماجرایی شگفت را بیان کرد او این حکایت را از زبان مردی که نامش ابونعیم انصاری ،بود چنین نقل کرد روز ششم ذی الحجه در مکه معظمه کنار خانه خدا بودم و حدود سی مرد هم حضور داشتند. در میان آنها جز محمد بن قاسم علوی، شخص با اخلاصی نبود و او به وجود امام زمان معتقد بود ناگاه دیدیم جوانی که لباس احرام پوشیده و نعلین خود را در دست ،گرفته نزد ما آمد. وقتی او را دیدیم به گونه ای تحت تأثیر شکوه وی قرار گرفتیم که همه به پایش برخاستیم او به ما سلام کرد و نشست؛ ما نیز در اطراف وی نشستیم. آنگاه به سمت راست و چپ خود نگریست و گفت آیا میدانید امام حسین الله در «دعای الحاح چه میفرمود؟ گفتیم چه میفرمود؟ گفت: «خدایا، تو را میخوانم به آن نامت که آسمان و زمین را به آن بر پا میداری و حق و باطل را از هم جدا میکنی و پراکندگان را گرد می آوری و عدد ریگهای بیابان و وزن کوه ها و پیمانه دریاها را می شماری؛ بر محمد و آل او درود فرست و فرج مرا نزديك كن!»