روزی روزگاری… آدمی، شاید تنها جانداری باشد که ته دلش میداند بود و نبودش ای بسا از بیخ و بن بیمعناست، اما چنان روزگار میگذراند که گویی از این راز بیخبر است. مغز کلکباز ما، با پر کردن دخل زندگی مان از خیالهای شیرین و آرزوهای دور و دراز، کلاه گشادی سر این حقیقت خوفناک میگذارد و حواسمان را پرت میکند. آنچه ما میخواهیم، و آن هفتخان رستمی که برای به چنگ آوردنش طی میکنیم، همان داستان زندگی همهی ما است. این قصههاست که به بودن ما رنگ و لعابی از معنا میپاشد و چشممان را از آن ورطهی هولناک نیستی برمیگرداند.
این کتاب، فراتر از یک “چگونهنویسی” سنتی است. ویل استور با اتکا به علوم عصبشناسی و روانشناسی تکاملی، نشان میدهد که قصه نه یک تفنن، بلکه نیازی بنیادین در سیمکشی مغز ماست؛ ابزاری که طبیعت در اختیارمان گذاشته تا جهان پرآشوب را بفهمیم، با آدمهای دیگر همدلی کنیم، و برای زندگی بیمعنای خود، معنایی دستوپا کنیم.