مردی اسطورهای را میشناسم
که از پالتویش گندم میروید
و چمن سبز میشود
او نوشتههای میان مژهها را
و زیر مژهها را میخواند
و موسیقی چشمها را میشنود
من به همراه او
روی برف و آتش
گام بر میدارم
در جنون باد و قهقهۀ طوفان
به شیوۀ خرگوشی کوچک
راه میسپارم و
هیچ نمیپرسم «کجا»