آنچه از آن شب بیش از چیزهای دیگر در ذهن من نقش نهاده اعتراف یک خانم جوان دانمارکی است که چندی با شوهرش در سنندج اقامت کرده بود. این خانم هنوز حسرت زندگی در سنندج را در دل داشت و با آنکه در یکی از پروسیله ترین و مرفه ترین شهرهای دنیا میزیست آرزو می کرد که باز روزی بتواند دورانی را که در کردستان زندگی کرده بود، بازیابد.
من حق داشتم که از این حرف او احساس خوشوقتی بکنم و بنازم به کشوری که با همه ناهمواری ها و بیابانها و خرابه هایش به این آسانی میتواند در دل خودی و بیگانه راه یابد، حتی اگر این بیگانه کسی باشد که از قلب تمدن صنعتی پای بیرون نهاده است و این نیز به نظرم واقعیتی نمود که تنها کسانی قدر این سرزمین را نمی دانند که بیش از همه از آن برخوردارند؛ البته از تن او نه از روحش.