تاریخ پدیدهٔ غریبی است، چیزی شبیه یک دادگاه شبانهروزی، یکسره کار میکند، میبُرد و میدوزد، بعضیها را به عرش میفرستد و بعضیها را به زیر فرش.
جلال آلاحمد نویسندهٔ پُرکار و پُرجاذبهای بود، با سری پرشور و زندگیای پرماجرا. جمعاً ۴۶ سال زندگی عرفی داشت، ولی تا الآن علیالحساب(!) صد سال است که “زنده” است: زنده در ذهنها، حاضر در دلها و چابک نشسته بر سرِ زبانها و نوکِ قلمها. صدها نفر با او حرف دارند و دربارهٔ افکار و آثارش مینویسند، هزاران نفر آنها را میخَرَند و میخوانند و خرخاکیها هم به قول احمد شاملو: در جنازهاش به سوءظن مینگرند!
آدم صاف و صادق و صریحی بود، خوب و دقیق میدید و بیملاحظه هم مینوشت. در مقدمة کتاب “ارزیابی شتابزده” ماجرایی را نقل میکند از یکی از استادانش، یعنی مرحوم عباس اقبال آشتیانی که به دانشجویان دانشسرای عالی، “تاریخ تمدن” درس میداد. این استاد که یک مورخ مدقق بود، عقیده داشت: «هیچ واقعهای را تا صد سال بر آن نگذرد، نمیتوان داوری کرد.» ولی شاگردش که نه محقق بود و نه مدقق، به گونه دیگری فکر میکرد: «آخر اگر من نگویم که از این آشِ داغ دهانم سوخت، که بداند که بر سرِ این سفرهٔ بلا چهها بر ما رفتهاست؟»