کتاب "شبهای روشن" مثل خیلی از داستانهای داستایوفسکی، یک راوی اول شخص بینام و نشان دارد که در شهر زندگی میکند و از تنهایی و این که توانایی متوقف کردن افکار خود را ندارد رنج میبرد. شخصیتی خیال باف که در ذهن خود زندگی میکند اما ملاقات غیر منتظره او با یک دختر جوان جهان ساکت و تنهای او را دستخوش تغییر میکند.
همی دانم و حالا بیش از همیشه میدانم که بهترین سالهای عمرم را تباه کردم. حالا که کنارت نشستم و باهات حرف میزنم و به آینده فکر میکنم میترسم زیرا که در آینده دوباره تنها میشم دوباره همان تنهایی و همان زندان و همان زندگی بیحاصل و جایی که من در بیداری در کنارت این قدر شیرین کام بودم دیگر به چه رویایی میتوانم دل خوش کنم؟