اهالی دهکدهای از گور برمیخیزند. به خانههای خود که از نو ساخته شدهاند و روشنایی آنها را فراگرفته است، باز میگردند. کاترین به نوه خود که دیگر بیمار نیست، برمیخورد؛ آدِل فرزند نامشروعش را که در آن زندگی دیگر به رودخانه افکنده بود، باز مییابد؛ نابینا بینا میشود؛ معلول راه میرود. این جمعیت کوچک برگزیدگان کار خود را از سر میگیرند، اما از این پس عادتها برای آنان شیرین است، زیرا ظلم و پول و جنایت دیگر وجود ندارد، بلکه خوشبختی و صلح حکمفرما است. رامُوا با واژههای سادهٔ خود و با دلبستگی ــ و حتی میتوان گفت دغدغهٔ دائمی ــ که به توصیف روزمرهترین امور زندگی روستایی میپردازد، سرود دنیایی مثبت و شفاف را سر میدهد که فاقد تاریخ است و زمان در آن غایب است…