اولین روزهای بعد از واقعه از این که سرهنگ را در پارک نمی دیدم و صدای برخورد عصای عاج نشانش را روی سنگ فرش ها نمی شنیدم،احساس آزادی می کردم .دیگر لازم نبود هر روز صبح نیت شومم را یدک بکشم.بیست بار محوطه پارک را دور بزنم و دست آخر ناکام با همان بار سنگین صبح به خانه بر گردم.حالا که به گذشته فکر می کنم رد پای کینه ای را که از سرهنگ به دل دشتم همه جا می بینمت