من دو خانه این طرف تر، در خانه ای دوطبقه که اتاقی رو به شالیزار داشت، با بالکن کوچکی مشرف به خانهٔ عاطفه و مادر پیرش. حیاط خانهٔ بین مان، پر بود از مرغ و خروس و اردک و میان شان، خروسی با آوازی دلنشین و رسا فرمانروایی می کرد. خروس بزرگ و زیبایی بود و زیاد آواز می خواند. به ویژه سر ظهر که صدایش در تمام محله می پیچید. مادر پیر عاطفه خانه نشین بود. بیماری اش را هیچ وقت نفهمیدم، ولی فریادهای بلند شبانهٔ او کنجکاوی ام را تحریک می کرد. شب های تابستان که درها و پنجره ها باز بودند و صدا در سکوت می پیچید، ناگهان پیرزنی که معلوم بود درد دارد، کسی را صدا می کرد. صدایی که مرا به طرز عجیبی به آن خانه کنجکاو می کرد.