باران می بارید. تمام شب باران باریده بود. با این حال پنجره ماشین را کشیده بود پایین تا قطره ها سر و صورتش را خیس کنند. تمام تنش می سوخت. نگاهش به چراغهای بیمارستان رضوی که افتاد ناخودآگاه پایش را از روی گاز برداشت. کمی جلوتر، زد کنار و دست کشید روی صندلی سرنشین. به این فکر کرد که گوش را کجا گذاشته؟ مگر همین جا نگذاشته بود؟ گلدان شمعدانی را از روی صندلی برداشت و زیرش را نگاه کرد. نبود. خم شد و در داشبورد را باز کرد؛ دفترچه ی راهنمای ماشین و چندتا سی دی و عینکی که رویش بود، سر خورد تا لبه ی داشبورد. زیر قرآن کوچک را هم نگاهی کرد.