سامان عصاها را از صندلی عقب برداشت و زیر بغل گرفت. سیاوش او را دید. بدون آنکه بتواند صدای فرو رفتن عصایش را روی سنگریزهها بشنود، در نگاهش نقشی بود از پیکر دو کالبدی خمیده که به سمتش میآمدند. نزدیکتر که شدند، پیکرهها در هم آمیخت و یکی شد. سامان ایستاد. بارها در هنگامهی آواز صبحگاهی پرندگان، سربازانی را دیده بود که کنار تابلوی پادگان در انتظار ماشین نشسته بودند. سربازانی که پوستشان از آفتاب سوخته بود. با یک اشاره میتوانستند بپرند پشت و به چالاکی سوار بشنود. حالا پسر جوانی را میدید با موها و پوستی سفید. وقتی به چشمان نمدار سیاوش نگاه کرد یاد تصویری مبهم افتاد که خیلی وقتها در خوابهایش تکرار میشد. او را به رنگی از اسرار میدید.