بیگالله از میان صندوقچه چوبی که داخلش مخمل سبز بود، تمغای را بیرون آورد.
زنجیر نقره تمغای زیر نور خورشید میدرخشید. بابک سرش را خم کرد. بیگالله تمغای را به گردن او انداخت. تمغای روی سینه او قرار گرفت، کنار قلبش جایی که شریان زندگی او میتپید. صدای ساز و دهل چون صفیری میان گوشهایش میپیچید، صغیری که او را میان نگاه ایل بهارلو شاخص میکرد. بیگالله خلعت ترمه را روی شانه او انداخت. جوانان ایل هر کدام از تخت بالا آمدند و ترمهای که برشانه او بود را بوسیدند. ترمه برای مردانی بود که هر کدام برای ایل از جان خود گذشته بودند.