رایان ریچاردسون طی پنج سال گذشته هر شب آن کابوس هولناک را زندگی کرده است. صدای ناگهانی باز شدن در اتومبیل، ضربهای محکم به سرش، دستانی که او را از خودرو بیرون میکشند و فریاد دلخراش آلیسون نامزدش که در تاریکی طنینانداز میشود....
رمان مریخی که فضایی شبیه به داستانهای سورئال دارد و وقایع آن در روزهای آخر آذرماه ۱۳۷۱ در شهر شاهین شهر میگذرد، روایت زندگی مردی را بازگو میکند که در موقعیتی عجیب از سوی مردم با فرد دیگری اشتباه گرفته شده و این مساله برای وی مخاطراتی به همراه دارد.
اگر یکی از همکارانم من را میدید که جلوی عکاسی چشمانداز علاف ایستادهام برای این کارم چه توجیهی داشتم؟ بیماری و نبش کوچه ارکیده و خیابان گردی؟ نزده به سرم؟ از علافیام دلم پر بود. فتاحی افتاده کف آن خانه نیمهساز دست از سرم برنمیداشت و نمیگذاشت راهم را بکشم و بروم دنبال همان روال قبلی زندگیام.