داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی یه یک خواننده دارد.تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلویزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه که همان روز،روز عقد آن خواننده بود...
دوستی نداشتم .«آدم هایی بودند که از یکدیگر پیشی بگیرند تا به تو نزدیک شوند.» از زندگی و همه بریده ، گریزان از آدم ها ، با دنیا قهر بودم ،با عالم و آدم سرجنگ داشتم .