قرار شد هر روز یک بار آنچه را در مملکت میگذرد از طریق نبات برای شاه بفرستند تا فعلا کسی بویی نبرد،و شاه هم بیخبر از همه جا نباشد و برای رازداری حتی چیزی به افتخارالملوک هم نگفتند.
افتخارالملولک نگاهی به بهمن که به فکر فرو رفته بود انداخت و گفت: ببین با مردم چه کردند که به سفارت پناه بردهند. سالار که:سودای کج میپزند و پکی دیگر به قلیان زد و به گوشهی اتاق خیره شد.
افتخارالملوک که: انگار کن که آنجا شده مکتب علم سیاست.