در شب اول کسی که رؤیا میبیند کنار تخت زنی که میگوید درحال مرگ است، مینشیند و حالات او را قبل از مرگ شرح میدهد. در شب دوم رؤیابین که در معبد حضور دارد، پس از ترک جایگاه کشیش اعظم، به اتاق خود برمیگردد و نقشهای که در سر دارد را مرور میکند. در شب سوم، رؤیابین هنگام غروب با کودکی ششساله بر روی دوشش قدم میزند. به باور او بچه مال اوست و میداند که نابیناست و موهای سرش تراشیده شده است، اما نمیداند که کودک چه زمانی بینایی خود را از دست داده یا چرا موهایش را تراشیدهاند! این کابوسها در طول کتاب با فضایی رازآلود و در برخی مواقع سوررئال ادامه مییابند و راوی به تشریح آنها میپردازد