نه! نه! انگار دیر هنگام نیست باید بروم جامهدانام را پیدا کنم و در آن بگذارم اشیاء شخصیام رااشیائی کوچک و پا بیرون بگذارم از این مسافرخانه لکنته دنیا بغل اولین درخت خزانزده بایستمیا من دست در گردن مرگ بگذارم یا او دست سنگیناش را بر کتف کرختام ناگهان آسمانبا آذرخشی آخرین عکساش را بگیرد البته بیلبخندی از هردوی ما...