پر کاکایش با فخر فروشی گفته بود این جا برج میلاد است. در ایران همه کس میرن این جا عکس میگیرن از همان وقت دلش میخواست برج میلاد را ببیند از کی برای دیدنش لحظه شماری کرده بود اگر نمی رفت آرمان به دلش می ماند.
باز پدرش جلوی چشمانش آمد که داخل آتش می سوزد. تمام جانش داغ شد حس کرد نمیتواند نفس بکشد یک آه کشید و توی دلش گفت: «بلا دیس برج میلاد